دو سال بعد از اتفاقات فیلم اول، یک بیمار روانی دیگر لباس «شبح چهره» را به تن کرده و سری جدیدی از قتل‌ها را انجام می دهد.

پس از مرگ ناگهانی یک خلبان در وسط پرواز، داگ وایت باید بتواند هواپیما را سالم بنشاند و خانواده اش را از خطری جدی نجات دهد.

زن جوانی بنام «آنجلینا» به سان فرانسیسکو نقل مکان می کند، و در آنجا مشغول کار برای مجلات شده و با یک مرد وکیل معتاد نیز آشنا می شود...

زن جوانی با گذشته ای دردناک در ملکی شغلی را پیدا می کند. به محض ورود، او به زودی متوجه می‌شود که کابوس‌های دوران کودکی‌اش به اتفاقاتی که در خانه می افتند مربوط می شوند.

وقتی یک تهیه‌کننده فیلم ناامید نمی‌تواند یک ستاره بزرگ برای فیلم زیرزمینی‌اش پیدا کند، تصمیم می‌گیرد فیلم را مخفیانه در اطرافش فیلمبرداری کند.

یک روانپزشک با یکی از بیماران جوان خود وسواس پیدا می کند که بعداً متوجه می شود که با یک نفرین باستانی مرتبط است.

زویی یک دانشجوی باهوش است که مصمم است ایده های مرسوم عشق و دوستیابی را به چالش بکشد. زندگی او به زودی زیر و رو می شود زمانی که یک فرد مبتلا به فراموشی به اشتباه فکر می کند که او دوست دختر او است که اتفاقاً نام زوئی را نیز دارد.

وقتی جسد پیشخدمتی به نام «ترزا» (گیدلی) در ایالت واشینگتن پیدا می شود و FBI، مأمور ویژه اش، «چستر دزموند» (آیزاک) و همکار جوانش، «سام استنلی» (ساترلند) را برای تحقیق به آن جا می فرستد.

داستان فیلم در مورد مردی بنام «مایک» است که دختر مورد علاقه اش را در نیو یورک رها کرده و به لس آنجلس آمده تا تبدیل به یک ستاره شود. اکنون شش ماه از زمانی که دوست دخترش او را رها کرده می گذرد و او حال خوشی ندارد. از این رو رفقای او تصمیم دارند او را دوباره به صحنه حرفه ای باز گردانند...

مرد جوانی به نام ایگ پریش (دنیل رادکلیف) پس از به قتل رسیدن مرموز نامزدش، متوجه رشد شاخهایی شیطانی روی سرش می شود؛ او سعی می کند با شرایط پیش آمده از قاتل نامزدش انتقام بگیرد و…

داستان‌های پیش‌بینی‌نشده‌ای از اینکه چگونه تغییرات آینده در سیاره ما بر عشق، ایمان، کار و خانواده در مقیاس شخصی و انسانی تأثیر می‌گذارد.

اینبار خبری از عروسی و مهمانی مجردی نیست ، اما گروه بعد از اینکه به جاده می زنند، با ماجراهای جدیدی روبرو میشوند...

داستان فیلم در مورد سه دوست است که برای شرکت در عروسی دوستشان آماده می شوند. دو روز پیش از روز عروسی آنها برای خوشگذرانی به لاس وگاس میروند. فردای روزی که به هتلی میروند اتفاق عجیبی برای آنها می افتد و هر سه ی آنها هنگامی که بیدار می شوند به خاطر نمی اورند که دیشب چه کارهایی انجام داده اند و اکنون به دنبال این هستند تا این راز را پیدا کنند. در این بین آنها در اتاقشان یک نوزاد کوچک پیدا می کنند.

در سال ۱۸۸۸ در لندن، فقر و بدبختی باعث بوجود آمدن زندگی‌های هولناکی در محله وایت چاپل شده است. در این زمان فردی جنایتکار و بدنام به اسم «جک ریپر» در این محله مشغول آدمکشی و از بین بردن زنان فاحشه است. یک بازرس اسکاتلندیارد به اسم «فرد آبرلین» (جانی دپ) با کمک همکارش «پیتر گادلی» در پی این هستند که بفهمند این قاتل زنجیره ای کیست و چرا این زنان را بطور وحشیانه می کشد...

«آستین پوئرز» (مایزر)، عکاس مد، مقیم لندن پر تحرک و امروزی و مأمور آژآنس جاسوسی معتبر بین المللی در دهه ی ۱۹۶۰ که اکنون در دهه ی ۱۹۹۰ اعتبارش را از دست داده، مطلع می شود نابغه ی جنایت و همزاد او، «دکتر شیطان» (مایزر) راز جذابیت او را دزدیده و به عنوان آخرین نقشه ی شیطانی به سال های دهه ی ۱۹۶۰ برگشته؛ بنابراین «پوئرز» هم برای به دست آوردن دوباره ی جذابیتش، باید در زمان به عقب برگرد.