پس از اینکه زنی مجرد و حرفه ای به حال خود رها می شود تا فرزند مردی متاهل به دنیا بیاورد، او یک فرصت عاشقانه جدید در یک راننده تاکسی پیدا می کند. در این میان دیدگاه نوزاد تازه متولد شده از طریق صداپیشگی روایت می شود.

یک آرایشگر جوان که به تازگی وارد یک شهر کوچک لوئیزیانا شده است، در سالن محلی کار پیدا می کند، جایی که گروه کوچکی از زنان پیوند دوستی نزدیکی با هم دارند و از او به جمع استقبال می کنند.

یک خبرنگار کوچک سعی می کند پلیس را متقاعد کند که قتلی را در آپارتمان روبروی خود دیده است.

لورتا کاسترینی، حسابدار اهل بروکلین، نیویورک، وقتی عاشق برادر مردی می شود که با او موافقت کرده است، در شرایط سختی قرار می گیرد.

یک مامور فدرال گمرک به نام مازور به یک گروه خلافکار مخوف که پابلو اسکوبار سردسته‌ی آن می‌باشد نفوذ می‌کند تا دستِ آنها رو کند. اما …

اونتاریو. «فیونا» (کریستی) و «گرانت» (پینست) پس از چهل و چهار سال زندگی مشترک حالا باید از یک دیگر جدا شود. چرا که «فیونا» دچار آلزایمر شده و باید به آسایشگاه سپرده شود. پس از یک قرنطینه ی سی روزه، وقتی «گرانت» به عیادت «فیونا» می رود از وضعیت او جا می خورد: «فیونا» نه فقط او را به جا نمی آورد بلکه علاقه و محبت خود را معطوف ساخته به بیمار دیگری (مورفی) که روی صندلی چرخدار است....

کارتر وب تصمیم میگرد که برای مراقبت از مادر بزرگ خود به نزد او برود و شکست عشقی خود را هم فراموش کند، اما در آنجا با دختری آشنا میشود...