1987

یک بازپرس خصوصی توسط فردی استخدام می شود که خود را لوئیس سایفر می نامد تا خواننده ای به نام جانی فورویت را پیدا کند. اما تحقیقات به نوبه خود غیر منتظره و غم انگیز انجام می شود.

«دن گالاگر» (داگلاس)، یک وکیل متأهل و خوشبخت نیویورکی است. وقتی همسرش، «بت» (آرچر) و دخترش، «الن» (لاتسن) برای تعطیلات به خارج شهر می روند، او با زنی به نام «الکس فارست» (کلوز) رابطه ای شورانگیز برقرار می کند. برای «دن» این یک رابطه ی گذراست، اما «الکس» بیش از این می خواهد...

یک فرشته که از زیر نظر گرفتن فعالیت انسان ها خسته شده، آرزو دارد به انسان تبدیل شود تا بتواند لذت های روزمره زندگی انسان ها و همینطور طعم فانی بودن را بچشد...

«جین کریگ» (هانتر) و «آرون آلتمن» (بروکس) با هم در یک شبکه ی تلویزیونی در واشینگتن کار می کنند، و «تام گرانیک» (هرت) نیز به عنوان مجری در همان شبکه استخدام می شود. «جین» میان اظهار علاقه و دل خوری نسبت به «تام» مردد است و سرانجام، خودش باعث آشنایی «تام» و گزارشگری به نام «جنیفر مک» (چایلز) می شود. از طرف دیگر «آرون» که به «جین» علاقه مند است، موفقیتی در کار حرفه ای اش کسب نمی کند....

یک زن زیبا اما ظالم یک مرد نجار را سر کار می گذارد، اما همین مرد بعدا زمانی که زن دچار فراموشی شده، برای انتقام وانمود می کند که شوهر اوست...

«ستوان فارل» (کاستنر)، افسر اطلاعات نیروی دریایی با زنی به نام «سوزان» (یانگ) آشنا می شود. در حالی که متوجه می شود «سوزان» محبوبه ی وزیر دفاع، «دیوید برایس» (هاکمن) نیز هست. خیلی زود «سوزان» به قتل می رسد و «تام» یقین پیدا می کند که «دیوید» قاتل است…

سایگون، سال ۱۹۶۵. «ایدریان کرونوئر» (ویلیامیز)، درجه دار نیروی هوایی، به عنوان مجری برنامه ی صبح در شبکه ی محلی رادیویی نیروهای مسلح، به ویتنام می رود و خیلی زود (به جای اطلاعیه های ارتش و موسیقی «مانتووانی») راک اندرول، طنزهای قبیح و تقلید صداهای مسخره ای را پخش می کند...

تکه های مختلفی از زندگی یک خانواده ی نمونه ای ساکن بروکلین در دهه ی ۱۹۴۰ از دیدگاه پسر کوچک خانواده، «جو» (گرین)، روایت می شود و طی آن ها مشغله ها و علایق اعضای مختلف خانواده و بستگان «جو» از جمله برنامه های رادیویی محبوب شان مورد اشاره قرار می گیرد...

راهزن خطرناک "کبرا ورده" توسط مزرعه داری استخدام می شود تا بر برده هایش نظارت کند. پس از اینکه مالک مزرعه متوجه می شود او با دختران جوانش رابطه برقرار می کند، او او درخواست رفتن می کند و...

فرانسیس دختر نوجوان هفده ساله‌ای است که در تابستان 1963 برای گردش و مسافرت به همراه خانواده اش به شمال نیویورک می‌روند. پدرش یک دکتر است و از فرانسیس انتظار دارد که به دانشگاه برود و با یک دکتر ازدواج کند. فرانسیس با یک مربی رقص به نام جانی اشنا می‌شود. رقاصه‌ای که با جان می‌رقصد حامله می‌شود و از کار باز می‌ماند. فرانسیس بدون اگاهی خانواده اش آمادگی خود را برای رقص اعلام می‌کند تا با اینکار به انها کمک کند. جانی می‌پذیرد. از آنروز جانی مربی رقص فرانسیس می‌شود و تمام وقت با او کار می‌کند. کم کم بین آنها عشقی به وجود می‌آید. فرانسیس می‌ترسد آنرا با پدرش در میان بگذارد. زیرا به طور قطع پدر حاضر نمی‌شود دخترش با یک مربی رقص ازدواج کند...